من بلد نیستم از عاطفه خالی باشم
بگذارید که مجنون و خیالی باشم
تو به نو بودن خود فکر کن و راحت باش
دوست دارم که قدیمی و خیالی باشم
من به مهر تو چنان رام شدم
که خدا می داند
من به زلف تو چنان خام شدم
که خدا میداند
من چنان جادوی این دام شدم
که خدا میداند
فاصله ها در عین کوتاهی
چه بلند خلق شده اند
کجاست دستی که به درازی فاصله ها باشد
امشب هوای سوختنم ساختنی نیست
باید بمیرم و دل من ساختنی نیست
سوزم به شب و سوختنم باشد روز
دیگر دل من با نفست ساخننی نیست
غافل است از غم من یار نمی دانستم
دل نهاد است به اغیار نمی دانستم
همچو مجنونمو سرگشته در این ویرانه
این چنین گشته دلم زار نمیدانستم
دیدمت شبی به خواب و سر خوشم
وه مگر به خواب ها ببینمت
خوشا رها کردن و رفتن
خوابی دیگر به مردابی دیگر
خوشا ماند ابی دیگر به ساحلی دیگر
به دریایی دیگر خوشا پر کشیدن خوشا رهایی
گستاخی خیالم را ببخش
که حتی لحظه ای یادت را رها نمی کند
خط عابر پیاده ندارد
دست مرا بگیر و از آن رد کن
قرار دیدار ما
هر نیمه شب
خیالت که نمی گذارد بخوابم